82 stories
·
6 followers

توی آن ماشین، حرفم می‌گیرد. روزها، هفته‌ها، ماه‌ها شده که روی هم رفته، ده جمله‌ی...

2 Comments and 4 Shares
توی آن ماشین، حرفم می‌گیرد. روزها، هفته‌ها، ماه‌ها شده که روی هم رفته، ده جمله‌ی کامل، با فاعل،‌ با مفعول و با فعل صحیح،‌ با مخاطب مشخص، نمی‌گویم. اما توی آن ماشین، حرفم می‌گیرد. دیروز هم حرفم گرفته بود. وقتی که وراد تونل نیایش می‌شویم، همان ورودی‌اش، شروع می‌کنم به حرف زدن. وقتی که داریم از تاریکی به روشنی می‌رویم. سرعت را کم می‌کنیم. می‌آییم سمت راست، آخرین لاین؛ لاین پیرزن و پیرمردها، لاین ترسوها. شیشه را پایین می‌دهم. دو سیگار از پاکت بیرون می‌کشم. می‌گذارم روی لبم. جفتش را با هم روشن می‌کنم. «بگیر.» بعد سرم را نزدیک پنجره می‌برم. بیرون را نگاه می‌کنم؛ به تلفن‌های عمومی که به فاصله‌ی صدمتر، صدوپنجاه متر از هم کار گذاشته‌اند. در حاشیه‌ی تونل. همیشه یاد آن شب می‌افتم. که پیاده شدم و رفتم گوشی یکی از آن‌ها را برداشتم. زنگ زدم. گفتم سلام. گفت سلام. گفتم خوبی؟ گفت کجایی؟ گفتم توی تونلم. گفت نمی‌آی. گفتم توی تونلم. گفت کِی برمی‌گردی. گفتم هروقت که از تونل بیرون بیام. هر وقت تونستم خارج شم. قطع کردم.

پیچ‌ها، غم‌ها، دست‌اندازها، دردها، دوربرگردان‌ها، رنج‌ها، ورودی‌ها، اشتباهات، خروجی‌ها، حقیقت. برمی‌گردم بهش می‌گویم من دوست ندارم حقیقت را بشنوم. یعنی این‌جور حقیقت‌ها را. بعدش اگر هم روزی قرار شد حقیقتی را بشنوم، دوست ندارم این‌جوری بشنوم. می‌گوید چه‌جوری؟ می‌گویم این‌جوری؛ پوست‌کنده؛ لخت.

هواکش‌های غول‌پیکر روی سقف تونل‌ها. از دیدن‌شان لذت می‌برم. از چرخیدن پرّه‌های‌شان. بهش می‌گویم حتماً روزهایی بوده که دانیال نبی، مثلِ هر آدمی، از دست شیرها فرار کند. این‌جوری نبوده که همیشه شیرهای گرسنه را در آغوش بگیرد. همه‌شان در چنین شرایطی قرار می‌گرفتند. مثلاً موسی. کی می‌داند موسی هم روزهایی داشته که گوشه‌ی زیرزمین خانه‌اش، ساعت‌ها به چوب‌دستی‌اش خیره می‌مانده. دریغ از یک تکان کوچک عصا. غصه می‌خورده. ماشین را به سمت راست می‌کشاند. می‌رویم روی برجستگی‌های ممتد کنار تونل. تکان می‌خوریم. می‌لرزیم. صدای خوبی درمی‌آید.

سرم را می‌گذارم روی تنه‌ی درخت. چشم‌هایم را می‌بندم. نجوا می‌کنم. آن روایت که مردمان روزگار قدیم رازهای‌شان را در حفره‌ی تنه‌ی درختان نجوا می‌کردند و بعد حفره‌ها را با گل می‌بستند. سرم را بالا می‌آورم. تنه‌ی درخت بالا رفته و سقف را شکافته. سرم را بالا نگه می‌دارم. قطره‌های باران از آن بالا، توی چشمم می‌افتند. روی گاوصندوقی که گوشه‌ی آن اطاق نمور گذاشته‌اند، نشسته‌ام. به هزاران تکه‌پارچه‌ای که روی شاخه و تنه‌ی درخت گره زده شده نگاه می‌کنم. بهش نمی‌گویم، با خودم حرف می‌زنم که دو کام حبس از این حال خوب این‌جا را ببرم و بگذارم روی لب‌هایش.
Read the whole story
saamirano
3851 days ago
reply
پیچ‌ها، غم‌ها، دست‌اندازها، دردها، دوربرگردان‌ها، رنج‌ها، ورودی‌ها، اشتباهات، خروجی‌ها، حقیقت. برمی‌گردم بهش می‌گویم من دوست ندارم حقیقت را بشنوم. یعنی این‌جور حقیقت‌ها را. بعدش اگر هم روزی قرار شد حقیقتی را بشنوم، دوست ندارم این‌جوری بشنوم. می‌گوید چه‌جوری؟ می‌گویم این‌جوری؛ پوست‌کنده؛ لخت.
Ayda
3851 days ago
reply
Tehran, Iran
salari
3853 days ago
reply
Iran, Shiraz
Share this story
Delete
1 public comment
mamehr
3840 days ago
reply
کِی برمی‌گردی. گفتم هروقت که از تونل بیرون بیام.

13

1 Share

آسمونو نِگا… خورشید داره مارو می‌ده به‌گا…بِمَرگ…بِمَرگ

مَسود تابستونا یه آب‌سردکن کول می‌کرد می‌برد بالای میدون آزادی آب‌خنک می‌پاشید سطح شهر برج میلادو علم کردن گفتن برو این بالا بهش برخورد گفت من تا اینو از ریشه نخشکونم ولتون نمی‌کنم. ولشونم نکرد.


Read the whole story
salari
3855 days ago
reply
Iran, Shiraz
Share this story
Delete

یه روز می‌آد که ما پیر می‌شیم

1 Comment and 2 Shares

هفته بعدش یکشنبه پرواز داشتم آنکارا. ویزا آماده شده بود و دیگه باید می‌رفتم می‌گرفتمش. هرچی بالا پایین کرده بودم که نشه، که یه ایمیلی چیزی بیاد و بگن که نه آقا شما پرونده‌تون مشکل داره و نمی‌تونیم بهتون ویزا بدیم، تیرم به سنگ خورده بود. حتی مصاحبه هم خیلی روتین برگزار شده بود. دو دقیقه و خیلی عادی که پرونده شما کامله ولی نیاز به یه پروسه اداری داره که ممکنه فلان هفته طول بکشه. اصلا همه چیش روتین بود و من هرچی از اولش به بقیه گفته بودم تا  آخرش که اون ویزائه رو پاسپورت نخوره هیچی معلوم نیست و نمیشه گفت قطعیه و بقیه هم گفته بودند برو تو خیلی بدبینی و حتما درست میشه و این حرفا، حرف بقیه درست از آب درومده بود. منم افتاده بودم تو این سیلی که می‌رفت جایی که نمی‌خواستم و می‌بینم که سیل داره می‌بره منو به جایی که آرزوی خیلی هاست و واسه من حسی داره چیزی شبیه حس خمینی وقتی تو هواپیما صدرعاملی ازش پرسید و اون جمله معروفو گفته بود. اینکه می‌گم «آرزوی بقیه» رو وقتی فهمیدم که هفته بعدش تو هواپیمای ماهان همه مسافرها رو دیدم که تقریبا اکثرا واسه همون کاری می‌رفتند که من داشتم می‌رفتم، حالا با مدل‌های مختلف. دیدم چه جماعت اسیری داریم. اسیر مهاجرت، اسیر نموندن، اسیر حسرت رفتن به دنیای به تعبیر خودشون آزاد و پرموقعیت آمریکا یا کانادا و در به در یه گوشه خبر خوب از سفارت یا وکیل مهاجرت یا سرنوشتی شبیه کیس های مشابه.

داشتم از هفته قبل از اون سفر به آنکارا می‌گفتم. به محمدرضا قول داده بودم برم پیششون. برم شهسوار. قرار بود یه جماعتی بیان اونجا. من گفته بودم اگه یاشار بیاد من حتما میام. یاشار رو یه بار دیده بودم. با هم رفته بودیم کنار دریاچه تار. وسط تابستون. پسر عموی یکی از دوستهای صمیمیم بود که رفته کانادا. اون بار کنار دریاچه تار، شب تا صبح باهاش مست کرده بودم و لرزیده بودم و تا حد انفجار خندیده بودم. می‌دونستم اگه بیاد شهسوار خوش می‌گذره. محمدرضا که صبح چهارشنبه زنگ زد و گفت یاشار هم میاد دیگه شک نکردم که می‌رم. فقط مساله این بود که مشروب نداشتیم اونجا و من باید می‌گرفتم از اینجا می‌بردم با خودم. خرید‌های ما هم زیر بیست لیتر نبود. بیست لیتر عرق رو با ماشین بردن تا اونجا مشکلی نبود، به شرطی که قرار باشه خودم تنها برم. ولی غیر از اون دبه، یه دختر دیوانه پرهیجان و یه پسر هم باهام بودند. ترکیب خطرناکی بود. البته نه از دید من؛ از دید نیروهای محترم و دلسوز انتظامی که حس می‌کردم تو یه پیچی نشستند و دارند تیز می‌کنند تا ما برسیم و بپرند شکارمون کنند. گرفتنمون خیالی نبود. تهش یه جریمه و دادگاه و اینا بود. مساله این بود که هفته بعدو چیکار می‌کردم. کلی خرج کرده بودم و بلیط و هتل و اینا می‌پرید. اونم تو این وضعیت نزار بی‌پولی و جفت و جور شدن این سفر با هزار کون دادن. بعد از کلی اینور اونور کردن زدم به تخم بی‌خیالی و گفتم یه چیزی میشه دیگه. البته با خودم قرار گذاشتم تو جاده نخورم و حواسم باشه و این حرفا، که هرچند طاقت نیاوردم و اول کندوان که رسیدم دیدم نمی‌شه جاده رو زخمی نکرد و همینطور سالم رد شد. این بار هم تخم بی‌خیالی جواب داد و حق مطلب جاده رو ادا کردم و با حال خوب رسیدم شهسوار.

شب دوم بود. از اول تونل کندوان تا همون لحظه دیگه از گل نینداخته بودیم و فقط احتمالا موقع خواب مست نبودیم. نصف شبی دور میز نشسته بودیم و داشتیم همچنان می خوردیم. چند نفر کنار کشیده بودند و ولو شده بودند اینور اونور. من مونده بودم و یاشار و دوست دخترش و همون دختری که با من اومده بود. موزیک در حال پخش بود و رفت آهنگ بعدی. هایده خوند «وقتی می آی صدای پات…» دیدم اون سه نفر هم مثل من جرقه زدند. لیواناشون رو گرفتم و پر کردم. همه با هم داشتیم همخونی می‌کردیم. ظاهرش این بود که یاشار و دوست دخترش همدیگه رو بغل کردند و می خونند و این دختره هم که به قول شما «کراش» داره رو من فاز آهنگه رو گرفته و داریم حال می‌کنیم. اما این ظاهرش بود. یعنی داشت از دور داد می‌زد. داد میزد که این آهنگ و این مستی و این همخونی چیزی نیست که به نظر می‌رسه. چهار نفر رو می‌دیدم که تو یه اقیانوس بزرگ هرکدوم نشسته‌اند تو یه جزیره‌ی کوچیک تک افتاده و دارند تو دنیای خودشون خیال می‌بافند. دارند یاد یه روزهایی می کنند که خوش بودند یا هرچی. هر کجا بودند و هر حسی داشتند، مطمئن بودم تو اون ویلای حوالی شهسوار نیستند. غم انگیز بود. یه چیزی تو مایه‌های شعرهای نصرت، شبیه ته کتاب‌های وارگاس یوسا، تو فضای ملودی‌های گوران برگوویچ. سرخوشانه غمناک بود.

هفته بعد که یا خودشون تعریف کردند واسه‌م یا از این ور اونور داستان این سه نفر به گوشم رسید دیدم قضیه تراژیک‌تر از این حرفهاست. از یه سنی به بعد دیگه مهمونی ها واسه خوش گذروندن نیست. واسه فراموش کردن سالهای گذشته ست. واسه خر مست کردن و نفهمیدن. واسه فرار کردن از واقعیت نکبتی که عین بختک نشسته روت. هرچند ممکنه وسطش با یه جرقه غافلگیر بشی و دیگه اون الکل هم کارکردشو از دست بده. بشینی دوباره انقدر بخوری تا اون جرقهه شاید خاموش بشه. گفتم خرید ما زیر بست لیتر نیست. اینم دلیلش. کفاف کی دهد این باده‌ها به مستی ما.


Read the whole story
Ayda
3924 days ago
reply
هر کجا بودند و هر حسی داشتند، مطمئن بودم تو اون ویلای حوالی شهسوار نیستند. غم انگیز بود. یه چیزی تو مایه‌های شعرهای نصرت، شبیه ته کتاب‌های وارگاس یوسا، تو فضای ملودی‌های گوران برگوویچ. سرخوشانه غمناک بود.
Tehran, Iran
salari
3925 days ago
reply
Iran, Shiraz
Share this story
Delete

.

2 Shares
تو دستت هرچندوقت یک‌بار می‌رفت سمت دسته‌کلیدت، شاید فقط می‌خواستی با چیزی بازی کنی، آن‌جور که مثلا من، وقت حرف زدن ساعتم را درمی‌آورم و با بندش بازی می‌کنم.
اما من هر بار می‌پرسیدم «می‌خوای بری؟»
هربار می‌ترسیدم از رفتن.
هیچ‌باری فکر نکردم داری بازی می‌کنی.
هیچ‌باری عادت نکردم.
...
شاید هم هربار می‌خواستی بروی.
شاید هربار دلت نمی‌آمد.

Read the whole story
salari
3925 days ago
reply
Iran, Shiraz
paradoxi
3928 days ago
reply
Share this story
Delete

20 - About marriage and stuff

3 Shares
به کف پام کرم جی زدم و دراز کشیدم! این کار باعث می‌شه وقت بیشتری داشته باشم تا فک کنم.

چند شب پیش عروسی بودیم. عروسی لاله. لاله رو بعد سال‌های دبیرستان ندیده بودم. اما هنوز هم تو طبقه‌بندی، جز نزدیک‌ترین‌ها قرار می گرفتم. هیجان زده بودم. چون با این که سن قابل توجهی ازم گذشته، ندرتا از دوستام کسی ازدواج کرده. کسی که من بشناسمش و برام مهم باشه، نبوده هیچ وخ. لاله رو از بچگی دیده بودم. ‌میتونستم تصور کنم که آدمای هم سن منم عروس میشن.
لباس خوشگلی خریده بودم و داف کرده بودم و بال‌بال زنان میرفتم که به عروسی برسم. عروسی تو باغ بود و مختلط. من الف رو برده بودم واین کمی عصبیم میکرد. چون آدم سینگل آرامش بیشتری تو مجالس قاطی پاتی داره. مثلا لازم نیس پاسخگو باشی چرا مجلس تخمیه یا چرا دایی داماد مست و پاتیله و چرا خانواده ی عروس انقد تازه به دوران رسیده ان مثلا و دوم این که در جواب سوال "ازدواج کردین؟" لازم نیس لبخند مضحکی بزنی و بگی نه.
عروسی نزدیکان، فشار مضاعقیه بر طرفین یه رابطه بی قرارداد.
جواب این سوال وقتی نه باشه با سوال بعدی "پس کی ازدواج میکنید؟" همراهه. بالاخره ملت احمق که نیستن میخوان بدونن میوه و شیرینی عروسیشونو تو دل کی میریزن و اگر جواب این سوال جواب احمقانه‌‌تر "حالا نمیدونیم کی" باشه، دیگران لبخند کجی تحویلت میدن و تصورشون اینه که یا تو جنده ای و دوس پسرت جاکش، یا دوس پسرت کس خله، یا تو کسخلی و دوس پسرت برا میوه و شیرینی و فری بار اومده و یا کلا کل مبحث بنیان خانوداه رو به سخره گرفتید!
من بنیان خانوداه رو به سخره نگرفتم. دوس دارم ازدواج کنم ولی از ازدواج کردن می‌ترسم. میترسم که دکتر بیست و پنج ساله سال دوم ازدواج به این نتیجه برسه که به جنده های بیشتری می تونست شیکم و سینه لخت و پشمیش رو نشون بده و من فرصت تری-سام و وان نایت اسنتد رو خیلی زود ازش گرفتم و حتی اکه ته دلش هم بدونه این کاره نیس، برای باقی زندگی لبهایی غنچه تحویل من بده که ارشون متنفرم. واقعیتش اینه اگه یه روز از خواب پا می شدم و این مسئله سریع و تند عنوان می‌شد، باز چندان جای نگرانی نیست.خودمم چندان اهل ماجراجویی عشقی نیستم. بیشتر دوس دارم زندگی و سکس آروم داشته باشم تا بتونم انرژیمو صرف ماجراجویی‌های دیگه‌ای بکنم. اما نگرانم ازدواج در چرخه بی‌پایان بحثای فرسایشی و منت گذاری‌های فرسایشی‌تر بیفته و مرد یواشکی با وایبر برا کسای دیگه ای ناله کنه و زن هی بیشتر و بیشتر احساس زن فداکار و مظلوم شرقی بهت دست بده‌و بشه فیلم فارسی معروفی که هممون همه روزه می‌بینمیش. ازدواج سن پایین، وقتی مرد احساس جرج کلونی بودن و دختر احساس آدرینا لیمایی مریم باکره گونه می‌کنه، برا من چیزی خارج از تحمله.
و تازه این، ورای ایناس که زن و مرد حریم همو به گه نکشن و یه روز از خواب پا نشی و ببینی کل زندگیت شده شوهرت و غر زدن و حمایت خواستن، بدون اینکه واقعا دستاوردی هم داشته باشی.

مردهای زندگی من اون سیمای حمایت‌گر رت باتلر گونه رو ندارن. نخواستم هم داشته باشن. مرد زندگی من باید هم‌بازی و فان باشه. اسباب بازی‌هاشو بریزه با هم بازی بازی کنیم. اما سابقا تصورم این بود که لابد مردهایی هستن که اون طور باشن. درسته که من همه جا خواستم که مستقل باشم و بمونم. اما آدم موجود عجیبیه. دوس داره در عین استقلال نازش کشیده بشه. (چیزی که ممکن نیس). یا لااقل مرد اگر همبازی آدمه و برا آدم پدری نمیکنه، یه روز با خشونت و طلبکاری تمام اسباب‌بازی‌هاشو از جلوت جم نکنه بگه من می‌خواستم با دختر سه ساله همسایه که موهای فرفری و روشن داره و مث بچه های شیش ماهه حرف میزنه و همیشه باید دست پسرا رو موقع پریدن از رو پله ها بگیره، بازی کنم!

یکی از آیکن های مرد حمایت گر زندگیم رو به همراه همسر محترم و جذابش که دکلته شیکی پوشیده بود و به صورت خانوم گونه‌ای با ملاحت و آرامش می‌خرامید تو عروسی برای بار اول از نزدیک دیدم. مرد صرفا تربیت شده بود که دست زن رو در جاهای بی ربط بگیره یا یادش باشه حین مشروب خورن تیکه‌های عاشقانه دانیل استیل‌گونه به زنش بندازه.
اما میدیدم که یهو، نقش مردِ به فکر و کِرینگ یادش میرف و بدو به سمت بار می دویید تا به رسم پسربچه های نو بلوغ نشون بده می‌تونه یه لیوان پُر ودکا رو تا ته سر بکشه. زن ملیح چهره در هم می‌کشید و نگاه ملامت باری به شوهر می‌نداخت. این نگاه برای مرد نگاه پر مفهمومی بود که مفاهیم زیادی رو به صورت ام پی تری منتقل می‌کرد. مرد یهو نقشش یادش میومد و برمی‌گشت و بی این که واقعا دلش بخواد دست زن رو بگیره، می‌گرف. چون می‌دونست اگه نگیره باید لبای آویزون زن رو برای چن روز آینده تحمل کنه.
اما این مسئله نیس. مسئله من این نیس که زن مرد رو مجبور به این شوی تکراری میکنه. مسئله اینه که اگر این روال کاملا برعکس بود، مرد از رفتار بی توجه زن ناراحت میشد!
مسئله مسئبه اینه که مرد به این یقین رسیده باشه که خودش به صورت مستقل هم تو یه شو بازی میکنه و این تقصیر زن نیس. موضوع اینه که کی کارگردان این فیلم باشه و من تصورم اینه که زمانی باید ازدواج کنم که مرد دیگه مطمئن باشه جایی برای شلتاق اندازی و پستان خاصی برای فتح کردن نمونده و عضو شریفش از پروپاچه های بلورین‌تری بی نصیب نمونده زندگی همینه که شب تو تخت‌خواب تنها نخوابی و صب بری و مث سگ بدویی؛ قبل اینکه سرطان بگیری و بمیری!
Read the whole story
salari
3925 days ago
reply
Iran, Shiraz
saamirano
3927 days ago
reply
Ayda
3940 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

از تقویم‌ها

2 Shares
فردایش تو برمی‌گردی ایران. زنگ می‌زنی که «ببینیم هم را». «ببینیم هم را» وحشت توی دلم می‌نشاند. شریعتی اول صدر قرار می‌گذاریم. ده‌سال قبل‌اش توی مهمانی می‌بینمت٬ چهارماه بعدش دوستیم. یک‌‌سال بعدش تو از پدرومادرت جدا می‌شوی و راه میفتی توی بازار که برای خودت مثلا جهیزیه بخری. لیز می‌خوری و مچ پایت ضرب می‌بیند. من نیستم که رنگ‌ها را ست کنم و چانه بزنم و وانت بگیرم و بچینم و بریزم. شریعتی اول صدر دستت را دراز می‌کنی. من با پنجاه‌سانت فاصله ایستاده‌ام. آخرین تماس‌ام با تو گویا از تو یک «همیشه‌بازنده» ساخته. چرا٬ نمی‌دانم. دوسال بعدش این را دوست مشترک می‌گوید. هشت‌سال بعد شریعتی اول صدر٬ هردو هنوز بلاگریم. تو تازه از سفربرگشته‌ای و سوغاتی دوست مشترک را آورده‌ای. می‌گویی که مرسوم‌اش این بود بدهی دست پیک هرچند محترمانه نیست. من می‌گویم که تو اصولا محترمی حتی وقتی از گذشته می‌نویسی. تو قاه‌قاه می‌خندی و سیزده‌ساعت بعدش زار می‌زنی. من گریه‌ات را اولین‌بار است که می‌بینم. شریعتی سر صدر با پنجاه‌سانت فاصله می‌گویی که یک‌شبی که خوابت نمی‌برده این‌ها نوشته‌ای و هنوز با دیدنم «یک‌جوری» می‌شوی و اصرار داری که من معنی یک‌جوری را نمی‌فهمم. هشت‌سال قبلش که فکر می‌کنم آمریکای شمالی را به‌ من ترجیح داده‌ای٬ معنی «یک‌جوری» را فهمیده‌ام. بیست‌و‌چندروز بعداز آن یک‌جوری‌شدن‌مان٬ من میم را دوباره در روزنامه می‌بینم و هوش از سرم می‌پرد. هفت‌سال بعدش میم همسرم است. ده‌سال قبل‌ترش من کلاس نظریه‌های دو دارم. سه‌جلسه غیبت کرده‌ام و استاد هشدار داده که حذفم می‌کند. توی باریکه‌ی انقلاب غر می‌زنی که چرا مقنعه سرم است. خیلی شو داری و یادت می‌رود که کلاس دارم. مهندسی و دوست داری با پارتنرت پز بدهی. من کلاس دارم و نمی‌روم و فرداصبح درخانه‌ی تو بیدار می‌شوم. مادر به موبایل سامسونگِ تاشوی آنتن‌دارم صدبار زنگ می‌زند. شصت‌روز بعدش تو می‌روی و من نظریه‌های دو را حذف می‌کنم. هفت‌سال بعدش شریعتی سر صدر٬ بسته‌ی دوست مشترک را کف دستم می‌گذاری و زل می‌زنی به‌ رو‌به‌رو. یک‌سال قبل‌ترش یک‌شب آمده‌ای توی کوچه‌ی خانه‌ی وزرا٬ بالا نیامده‌ای. نمی‌دانسته‌ای که این خانه٬ خانه‌ی مشترک ما نیست. هشت‌سال قبل‌ترش این مسیر را آمده‌ای تا با پدرم حرف بزنی. من چیزی نمی‌دانم. من هشت‌سال بعد می‌فهمم. پدرم قرار دیگری با تو برای بعداز مسافرت‌اش می‌گذارد. پدرم از مسافرت برنمی‌گردد. من برمی‌گردم ولی آدم قبل نیستم. این‌ها را دوست مشترک٬ یک‌سال قبل به‌ من می‌گوید. فردایش تو برمی‌گردی ایران. زنگ می‌زنی که«ببینیم هم را». «ببینیم هم را» وحشت توی دلم می‌نشاند. شریعتی اول صدر قرار می‌گذاریم. تو می‌گویی که هنوز با دیدنم «یک‌جوری» می‌شوی و اصرار داری که من معنی یک‌جوری را نمی‌فهمم. سر صدر خلوت می‌شود. دانه‌های برف می‌نشینند روی ماشین. برف‌پاک‌کن را روشن نمی‌کنی و چیزی از هشت‌سال پیش نمی‌گویی و من چیزی از گذشته نمی‌دانم. هشت‌سال پیش٬ ده‌روز قبل‌اش میم را برای اولین‌بار می‌بینم٬ تو مرا تا خانه می‌رسانی و تمام کوچه‌ی پربرف را تنها برمی‌گردی.

Read the whole story
salari
3925 days ago
reply
Iran, Shiraz
Ayda
3926 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete
Next Page of Stories