هفته بعدش یکشنبه پرواز داشتم آنکارا. ویزا آماده شده بود و دیگه باید میرفتم میگرفتمش. هرچی بالا پایین کرده بودم که نشه، که یه ایمیلی چیزی بیاد و بگن که نه آقا شما پروندهتون مشکل داره و نمیتونیم بهتون ویزا بدیم، تیرم به سنگ خورده بود. حتی مصاحبه هم خیلی روتین برگزار شده بود. دو دقیقه و خیلی عادی که پرونده شما کامله ولی نیاز به یه پروسه اداری داره که ممکنه فلان هفته طول بکشه. اصلا همه چیش روتین بود و من هرچی از اولش به بقیه گفته بودم تا آخرش که اون ویزائه رو پاسپورت نخوره هیچی معلوم نیست و نمیشه گفت قطعیه و بقیه هم گفته بودند برو تو خیلی بدبینی و حتما درست میشه و این حرفا، حرف بقیه درست از آب درومده بود. منم افتاده بودم تو این سیلی که میرفت جایی که نمیخواستم و میبینم که سیل داره میبره منو به جایی که آرزوی خیلی هاست و واسه من حسی داره چیزی شبیه حس خمینی وقتی تو هواپیما صدرعاملی ازش پرسید و اون جمله معروفو گفته بود. اینکه میگم «آرزوی بقیه» رو وقتی فهمیدم که هفته بعدش تو هواپیمای ماهان همه مسافرها رو دیدم که تقریبا اکثرا واسه همون کاری میرفتند که من داشتم میرفتم، حالا با مدلهای مختلف. دیدم چه جماعت اسیری داریم. اسیر مهاجرت، اسیر نموندن، اسیر حسرت رفتن به دنیای به تعبیر خودشون آزاد و پرموقعیت آمریکا یا کانادا و در به در یه گوشه خبر خوب از سفارت یا وکیل مهاجرت یا سرنوشتی شبیه کیس های مشابه.
داشتم از هفته قبل از اون سفر به آنکارا میگفتم. به محمدرضا قول داده بودم برم پیششون. برم شهسوار. قرار بود یه جماعتی بیان اونجا. من گفته بودم اگه یاشار بیاد من حتما میام. یاشار رو یه بار دیده بودم. با هم رفته بودیم کنار دریاچه تار. وسط تابستون. پسر عموی یکی از دوستهای صمیمیم بود که رفته کانادا. اون بار کنار دریاچه تار، شب تا صبح باهاش مست کرده بودم و لرزیده بودم و تا حد انفجار خندیده بودم. میدونستم اگه بیاد شهسوار خوش میگذره. محمدرضا که صبح چهارشنبه زنگ زد و گفت یاشار هم میاد دیگه شک نکردم که میرم. فقط مساله این بود که مشروب نداشتیم اونجا و من باید میگرفتم از اینجا میبردم با خودم. خریدهای ما هم زیر بیست لیتر نبود. بیست لیتر عرق رو با ماشین بردن تا اونجا مشکلی نبود، به شرطی که قرار باشه خودم تنها برم. ولی غیر از اون دبه، یه دختر دیوانه پرهیجان و یه پسر هم باهام بودند. ترکیب خطرناکی بود. البته نه از دید من؛ از دید نیروهای محترم و دلسوز انتظامی که حس میکردم تو یه پیچی نشستند و دارند تیز میکنند تا ما برسیم و بپرند شکارمون کنند. گرفتنمون خیالی نبود. تهش یه جریمه و دادگاه و اینا بود. مساله این بود که هفته بعدو چیکار میکردم. کلی خرج کرده بودم و بلیط و هتل و اینا میپرید. اونم تو این وضعیت نزار بیپولی و جفت و جور شدن این سفر با هزار کون دادن. بعد از کلی اینور اونور کردن زدم به تخم بیخیالی و گفتم یه چیزی میشه دیگه. البته با خودم قرار گذاشتم تو جاده نخورم و حواسم باشه و این حرفا، که هرچند طاقت نیاوردم و اول کندوان که رسیدم دیدم نمیشه جاده رو زخمی نکرد و همینطور سالم رد شد. این بار هم تخم بیخیالی جواب داد و حق مطلب جاده رو ادا کردم و با حال خوب رسیدم شهسوار.
شب دوم بود. از اول تونل کندوان تا همون لحظه دیگه از گل نینداخته بودیم و فقط احتمالا موقع خواب مست نبودیم. نصف شبی دور میز نشسته بودیم و داشتیم همچنان می خوردیم. چند نفر کنار کشیده بودند و ولو شده بودند اینور اونور. من مونده بودم و یاشار و دوست دخترش و همون دختری که با من اومده بود. موزیک در حال پخش بود و رفت آهنگ بعدی. هایده خوند «وقتی می آی صدای پات…» دیدم اون سه نفر هم مثل من جرقه زدند. لیواناشون رو گرفتم و پر کردم. همه با هم داشتیم همخونی میکردیم. ظاهرش این بود که یاشار و دوست دخترش همدیگه رو بغل کردند و می خونند و این دختره هم که به قول شما «کراش» داره رو من فاز آهنگه رو گرفته و داریم حال میکنیم. اما این ظاهرش بود. یعنی داشت از دور داد میزد. داد میزد که این آهنگ و این مستی و این همخونی چیزی نیست که به نظر میرسه. چهار نفر رو میدیدم که تو یه اقیانوس بزرگ هرکدوم نشستهاند تو یه جزیرهی کوچیک تک افتاده و دارند تو دنیای خودشون خیال میبافند. دارند یاد یه روزهایی می کنند که خوش بودند یا هرچی. هر کجا بودند و هر حسی داشتند، مطمئن بودم تو اون ویلای حوالی شهسوار نیستند. غم انگیز بود. یه چیزی تو مایههای شعرهای نصرت، شبیه ته کتابهای وارگاس یوسا، تو فضای ملودیهای گوران برگوویچ. سرخوشانه غمناک بود.
هفته بعد که یا خودشون تعریف کردند واسهم یا از این ور اونور داستان این سه نفر به گوشم رسید دیدم قضیه تراژیکتر از این حرفهاست. از یه سنی به بعد دیگه مهمونی ها واسه خوش گذروندن نیست. واسه فراموش کردن سالهای گذشته ست. واسه خر مست کردن و نفهمیدن. واسه فرار کردن از واقعیت نکبتی که عین بختک نشسته روت. هرچند ممکنه وسطش با یه جرقه غافلگیر بشی و دیگه اون الکل هم کارکردشو از دست بده. بشینی دوباره انقدر بخوری تا اون جرقهه شاید خاموش بشه. گفتم خرید ما زیر بست لیتر نیست. اینم دلیلش. کفاف کی دهد این بادهها به مستی ما.